تقلا، تا عمقِ تاریکی
نویسنده: یگانه رضوی
زمان مطالعه:3 دقیقه

تقلا، تا عمقِ تاریکی
یگانه رضوی
تقلا، تا عمقِ تاریکی
نویسنده: یگانه رضوی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]3 دقیقه
حماقت! هرزمان که رازی را لو میدادم و بعد آتشِ شوروشوقِ بهاشتراکگذاشتنِ اسرار زندگیام سرد میشد، مدام صدای درونیِ سرزنشگرم تکرار میکرد: «احمق! چرا همهش زندگیت رو میریزی روی دایره؟ مگه تو از اونا چی میدونی؟» اما گویی چیزی در من مدام بهدنبال پیداکردنِ نقطهی مشترک با آدمِ دیگری بود. نمیدانستم برملاکردن رازهایم تنها راهی برای دوستی با دیگری بود، یا از نیازم به توجه و دیدهشدن میآمد؟
دوباره دارم به تمام وقتهایی فکر میکنم که از افشای رازی پشیمان شدم. چرا این حرف را زدم؟ کاش دهانم را با نخ دوخته بودم و هزاران ای کاش دیگر. بعد موجودِ خوددلسوزِ درونم بیدار شد. خودم را در اتاق درمان تصور کردم وقتی درمانگر با هیجان سعی داشت به احساساتم بعد از گفتن از رازها، اعتبار ببخشد.
-چه احساسی داری؟ این احساس رو در کجای بدنت حس میکنی؟
-عصبانیام. خشم توی دستهامه. احساس میکنم دستهام میتونن وجودم رو بهجرم افشای راز بسوزونن.
-حق داری عصبانی باشی از خودت.
«حق داری عصبانی باشی از خودت.» همین جمله انگار آتش درونم را خاموش میکند. اما شاید مسئله آتش و خشم و خاموشی نبود. شاید فقط سنگینیِ رازِ مگو روی دوشم به حدی بود که تنهایی قادر به حمل آن نبودم.
غالباً آنجایی چیزی را فاش میکنم که میخواهم دیگریای در دانستنِ رازم شریکم باشد، یا اصلاً شاید میخواهم از آن راز بهعنوان بحثی برای حرفزدن با آشنایی استفاده کنم. نمیدانم، آدمیزاد است دیگر و هزاران فکر و رفتار متفاوت و گاهی عجیبوغریب. شاید هم برونگراییام نمیگذارد بدون صحبت و دوست و همراه دوام بیاورم. بارها خواستم که خودم را تغییر دهم، سکوت کنم و با مهر خاموشی بر لب زندگی را بگذرانم، اما ظاهراً خودافشاگری طبیعتام است، مثل فرزندی که از مادرش جدا نمیشود، از من جداشدنی نیست.
یادم میآید که گاهیاوقات به خودم میگویم دیگران باید رازهای تو را بدانند تا حق تصمیمگیری داشته باشند که میخواهند با تو رابطهای داشته باشند یا نه! بزنگاه افشا در کار نبود. بالاخره باید بدانند با چه کسی در ارتباطند، باید بدانند چه گذشتهای داشتهام. اما آیا واقعاً این حق آدمهای اطرافم بود؟ خودم را عروسک یا جنسی در بازار تصور میکردم که خریدار بایستی تکتک جزئیات و ریزهکاریهایش را بداند تا برای خرید یا نخریدنش تصمیم بگیرد.
وقتهایی میشود که فکر میکردم دیدنِ دنیا و آدمها تنها از زاویهدیدِ خودم کافیست، که واقعیتِ همهچیز احتمالاً همینگونهایست که من میبینم و میفهممش. با عینک خودم به همه نگاه میکردم. پس فضا، فضای امنی بود. گفتن از هرچیزی، ضرری به من نمیرساند. آدمها که ضرر نمیرسانند!
اما نیاز به تلنگری بود. تلنگرها یکی پس از دیگری، از آشنا گرفته تا دوستهای نزدیک. هرکدام یکییکی میشدند زنگ خطر. رازهایم را که بهاشتراک میگذاشتم، انگار گیاهی بودم که از نور تغذیه میکند و شادابتر میشود. رفتهرفته نور را از آن دور میکند و بعد پرتش میکنند در عمق تاریکی. تلنگرها بُعدِ منطقیِ شخصیتام را آوردند بالا، صدای احساسیِ درونم را که نیاز به دردودلکردن و خودافشاگری داشت؛ ساکت کرد. آنقدر دستوپا زدم که دستآخر تسلیمِ سکوت شدم.

یگانه رضوی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.